بعضی از وقتا که زنجیری از اتفاقات بد واسم
اتفاق می افته میگم:
خدا چی فکر کرده؟! می خواد منو
تحقیر کنه و از بین ببره...
اصن این همه آدم گناهکار کم اومده اومده چسبیده
من گناهکارو شکنجه کنه...
اصن چرا چوب لای چرخ پیشرفت من می ذاره و اینقدر
سختی بهم می ده...
ولی تو خلوت خودم یاد این ابیات شاعر می افتم:
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
بازم ذهن پر تشویش من قانع به شو نیس ...
هی با خودش کلنجار میره:
آخه منی که هر روز یه گره به کارام اضافه میشه
... هر روز یه مشکل به مشکلای قبلیم اضافه
میشه... تمام بدبختی ها و بدشانسی ها یه
دفعه آوار می شن رو سر من ... همه در های
نجات من بسته می شن...
چه جوری صبر کنم و چه جوری خوشبین باشم که
راهی هست که منو از این مصیبت نجات میده؟؟؟
ولی بازم یه بیت شعر از نوار ذهنم میگذره:

و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
خدا جون! از اینکه " راه پنهان " رو جلو
رومون قرار می دی ممنون ولی همچو منی
که مشکلات کمرشو خم کرده و مثل مورچه ضعیف شده
بازم امیدی هست بعداین همه ناتوانی دوباره قدرت
خودشو بدست بیاره.؟؟؟!!!.........
بازم دیدم شعری از ذهنم گذشت... که دیگه زبون
ذهنمو لال کرد:
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
" خود نوشت "
" اشعار از مولوی "
نظرات شما عزیزان: